یک خاطره
از یکی از دوستان بازیگر:
از تمرین آمدم منزل، پسرم به استقبالم آمد.
اما یک لحظه خشکش زد، به صورتم نگاه کرد، طولانی ...
گفتم: چیه پسرم؟
گفت: بابا صورتت چی شده؟
گفتم: هیچی، مگه چی شده؟
و بعد رفتم جلوی آینه تا خودم را ببینم.
دیدم روی گونه و زیر چشمم سرخ شده.
مجدد پرسید: بابا چی شده؟
یکی دو تا ضربه کوچک به صورتم خورده بود اما به او گفتم شاید توی تمرینها که زمین میخورم، صورتم قرمز شده.
با حالتی که اصلا توقعش را نداشتم، گفت:
میشه بگی یکی دیگه بازی کنه نقش شمارو؟
*****
بی جهت نبود در مدینه مادری صورتش را از بچههایش میپوشاند؛ آخر فرزند تاب و توان دیدن چنین صورتی را ندارد.
ضربههایی که در مدینه زدند اما نمایشی نبود هیچکدام، همهاش واقعی بود، همهاش درد داشت، همهاش کبودی داشت ...
صلی الله علیک یا امیرالمومنین
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا
دیدگاهها
احسنت.واقعا تکان دهنده بود
افزودن دیدگاه جدید